برگی از دفتر خاطرات «لازار میسایلدیس»
/0 دیدگاه /در بلاگ /توسط Shahrzad Dehghaniاز بصره تا آبادان با خانواده «میسالدیس»
«پاریس» دختری ارمنی و اهل ترکیه بود که پس از یورش و نسلکشی عثمانیها از ترکیه به عراق گریخته، در بصره دلبسته « ژرژ میسایلدیس» جوانی یونانی عضو «ارتش کمک صلح شده» و پس از ازدواج، راهی ایران میشود.
پس از چند سال «ژرژ» و «پاریس» به آبادان میآیند و ملک کنونی عکاسخانه نظرشان را جلب و آن را معامله میکنند. بنایی که پیش از آن درمانگاه سرپایی انگلیسیها بود تا اینکه توسط «ژرژ» خریداری و یک مهندس روس به نام« مارکو» معماریش را تغییر و آن را بازسازی میکند.
«لازار» تنها فرزند «باندلی» است که در یک سالگی مادرش که از ارامنه ایران بوده از پدر جدا و برای همیشه ایران را ترک میکند و او با لالاییهای« ماما» مادربزرگش که سرگذشتشان را هر شب داستانوار برایش بازگو میکرده بزرگ میشود؛ او تا اوایل جنگ ایران و عراق همراه خانواده در آبادان بوده و امروز پس از گذشت نزدیک به 40 سال دوری از وطن، همچنان یک آبادانی تمام عیار است.
تمام اعضای خانواده« میسایلدیس» از کوچکترین تا بزرگترین فرد در زمانهای که هنوز عکسبرداری برای بسیاری جا نیوفتاده بود، عکاسی را عاشقانه در آبادان وسعت میدهند. تا جایی که «آناستاس» عکاس شرکت نفت، «باندلی» عکاس نیروی دریایی و «لازار» جوان، عکاس خبری میشوند.
«لازار» در میان صحبتها و نقل خاطراتش از اعتبار عکاسخانه « ژرژ یونانی» بین مردم و دولتیها میگوید. از اینکه با توجه به فرهنگ آن زمان عکس بانوان را فقط به خودشان تحویل میدادند و حافظ حریم خصوصی افراد بودند. او به دست آوردن این جایگاه را دلیل ایجاد حساسیت از سوی بعضی از جناحهای سیاسی از جمله چپها که آن روزگار جلو سینما «خورشید» کتاب و مجله میفروختند عنوان میکند، که به آنها انگ ساواکی بودن میزدند.
مگر میشود آبادانی بود وخاطرهای از رکس نداشت؟
او میگوید: شب حادثه آتشسوزی برای دیدن فیلم به همراه یکی از دوستان به سینما«رکس» رفتیم. مسئول گیشه که اگر اشتباه نگویم نام خانوادگیاش« توفیق» بود از دوستان ما به حساب میآمد و معمولا بدون نوبت به ما بلیط میفروخت. از شانس ما آن شب او حضور نداشت و صف خرید بلیط نیز بسیار شلوغ. تصمیم گرفتیم به سینما «سهیلا» برویم؛ اما فیلم روی پرده «آرواره کوسهها» بود که ژانر مورد علاقهام نبود. به خانه برگشتم و در کنار مادربزرگم« پاریس» خوابیدم. چند ساعتی گذشت و با صدای پدرم که فریاد میزد مادر «لازار» سوخت از خواب بیدار شدم. پدرم بدون اینکه متوجه حضور من در اتاق شود هراسان به خیابان میرود. ماموران شهربانی که برگشت من به خانه را دیده بودند آرامش میکنند و به پدرم میگویند پسرت را دیدیم که به خانه برگشت. پدر مجدد به خانه آمد و وقتی من را دید با گریه غرق در بوسه کرد. آن شب، شب هولناکی بود. به جرأت میگویم اولین عکاسی که در صحنه حاضر شد من بودم؛ اولین عکسها از این حادثه تلخ را به ثبت رساندم و به چشم خود دیدم که چه مظلومانه همشهریانم در آتش ذوب شدند. اما صد افسوس که آن عکسها به همراه نگاتیوهایشان همه در عکاسخانه و در کنار دیگر اموال با ارزش ما در دوران جنگ به تاراج رفتند.
«لازار» با ادای احترام به مالک جدید و نگاه فرهنگیاش در حفظ و ثبت این بنا؛ ابراز امیدواری کرد که شاید روزی از روزها به ایران بیاید و بتواند با گفتن ناگفتهها در راه اندازی مجدد عمارت خانوادگیاش و احیای خاطرات آبادان، نقشی اثر گذار داشته باشد.