ابر

دو قدم مانده به ابر | روایت سفر به شگفتی‌ شمال شرقی ایران

اگر اهل جنگل‌نوردی باشید، خوب می‌دانید جنگل دو فصل فوق‌العاده زیبا دارد؛ بهار و پاییز. البته بعضی جنگل‌ها ویژگی بهاری‌شان آنها را معروف کرده و بعضی‌ها هم ویژگی پاییزی‌شان اما «ابر» از آن دسته جنگل‌هاست که دیدنش در هر دو فصل خالی از لطف نیست.

به گزارش همشهری آنلاین، اگر اهل جنگل‌نوردی باشید، خوب می‌دانید که جنگل دو فصل فوق‌العاده زیبا دارد؛ بهار و پاییز. البته بعضی جنگل‌ها ویژگی بهاری‌شان آنها را معروف کرده و بعضی‌ها هم ویژگی پاییزی‌شان اما جنگل «ابر» از آن دسته جنگل‌هایی است که دیدنش در هر دو فصل خالی از لطف نیست. درخت‌های این جنگل در این فصل از سال تنوع رنگ فوق‌العاده‌ای دارند؛ از نارنجی کمرنگ گرفته تا قرمز آتشی را می‌توانید روی برگ‌های درخت‌های این جنگل ببینید. جنگل ابر که در ۵۰ کیلومتری شمال شرق شاهرود، پشت بسطام به علی‌آباد کتول و دشت گرگان قرار گرفته، مقصد ما برای یک جنگل‌نوردی پاییزی است؛ پاییزی که شاید به جرأت می‌توان گفت فقط در این منطقه چهره واقعی‌اش را به ما نشان می‌دهد.

شعاع باریک نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها خودش را به پای درخت بلندبالای وسط جنگل رسانده است. حالا می‌شود امتداد روز را گرفت و از لای برگ‌ها صاف توی چشم‌های خورشید ظهر پاییز خیره شد؛ خورشیدی که هرچند رمق روزهای تابستان را ندارد اما با تابیدن روی برگ‌های زرد و قرمز درخت‌ها، جنگل ابر را به جنگل هزار و یک رنگ تبدیل کرده است.

بهشتی که همین نزدیکی است

هنوز دو – سه ساعتی به ظهر مانده که ما به تپه بالای روستای ابر می‌رسیم؛ همان تپه‌ای که پیرمرد از روستا نشانش داده و گفته بود «بهشت درست پشت همان تپه است»؛ بهشتی که تا با چشم‌های خودمان ندیدیم، باورمان نشد. درست بعد از دو راهی «قرق» و سربالایی نه چندان تند تپه، دهانه‌ ورودی جنگل خودش را نشان داد؛ ورودی‌ای در عمق دره. اما از این بالا و تا جایی که کوه‌ها اجازه می‌دادند، می‌شد جنگل باشکوه ابر را دید؛ جنگلی با گونه‌های متنوع درخت‌های «رامش» و «کوله خاص» که در این فصل سال دیگر خبری از برگ‌های سبز سوزنی‌شان نیست. حالا انگار که نقاشی ماهر بخواهد تابلویی از پاییز بکشد و جنگل سراسر به تابلوی نقاشی‌ای از رنگ‌های قرمز، زرد و نارنجی تبدیل شده است. هرچند کارشناسان محیط‌زیست دلیل تغییر رنگ برگ‌های درخت‌ها در این فصل از سال را ترشح هورمون‌های گیاهی می‌دانند اما ما ترجیح می‌دهیم برای توجیه این تغییر رنگ‌ پای همان نقاش و قلم‌موی نقاشی‌اش را وسط بکشیم؛ قلم‌مویی که جنگل ابر را تبدیل به یک کارت‌پستال پاییزی کرده است.

ایستاده با ابر

از ظهر خیلی نگذشته که سر و کله ابرها پیدا می‌شوند؛ ابرهایی که کم‌کم با سرد شدن هوا به جنگل سرازیر می‌شوند و تا کمتر از چند ساعت دیگر اقیانوسی از ابر، جنگل را محاصره خواهد کرد. درخت‌های جنگل ابر جایی تقریبا بین استان سمنان و گلستان از زمین سر بیرون آورده‌اند؛ جایی که از ضخامت کوه‌های البرز کم می‌شود و ابرها درست پشت این دیواره گرفتار می‌شوند. این اتفاقات باعث شده جنگل ابر رسم کویری منطقه خارتوران و گرمای بسطام و خرقان را زیر پا بگذارد و درست به همین علت است که تقریبا از بعدازظهر و با سرد شدن هوا جنگل روی ابرها سوار می‌شود؛ ابرهایی که جنگل را به رویایی‌ترین منطقه‌ای که می‌توانید در زندگی‌تان ببینید تبدیل می‌کنند؛ منطقه‌ای بین زمین و آسمان. حالا اینجا می‌شود دستت را دراز کنی و یک بغل آسمان ابری برای روزهای دل‌تنگی‌ات بچینی.

اما تصور اینکه این یک بغل آسمان ابری را می‌شود در فاصله ۲۰دقیقه رانندگی از دل یک منطقه کویری به دست آورد، کار چندان راحتی نیست. هرچند جنگل ابر رسم و رسوم منطقه کویری سمنان و شاهرود را زیرورو کرده اما کویر هم خوب با این سنت‌شکنی کنار آمده است؛ طوری که هر چه به شب نزدیک می‌شویم، سرمای استخوان‌سوز شب‌های کویر به سراغ جنگل می‌آید. این آب و هوای متفاوت باعث شده تا هرچند خیال شب‌مانی در منطقه را نداریم اما برنامه یکروزه جنگل ابر را با تجهیزات کامل انجام دهیم تا در طول مسیر پیاده‌روی چند ساعته مشکلی برایمان پیش نیاید.

فسیل زنده سلطنتی

ما از قسمت‌های جنوبی وارد جنگل ابر شدیم؛ یعنی قسمت‌هایی که به قول کارشناسان محیط زیست به تمدن نزدیک‌تر هستند. پوشش گیاهی این منطقه نسبت به قسمت‌های دیگر جنگل تُنُک‌تر است اما هرچه از این قسمت جنگل به داخل می‌رویم، پوشش گیاهی بیشتر و انبوه‌تر می‌شود.

مشهورترین درخت این قسمت از جنگل «اورس» است؛ درختی با ریشه‌های بلند و قطور که روی زمین می‌خزد. این پوشش گیاهی میراث دوره سوم زمین‌شناسی یا همان عصر یخبندان است؛ دوره‌ای از یخ و برف که کوه‌های البرز مانع پیشروی آن در داخل ایران می‌شود و همین باعث شده تا گونه‌های جنگل که در اروپای مرکزی وجود داشته، در نیمه شمالی البرز و این منطقه هم دیده شود. به عبارتی کارشناسان محیط‌زیست جنگل‌های حال حاضر شمال را فسیل‌های زنده جنگل‌های ماقبل تاریخ اروپا می‌دانند.

به جنگل ابر که روی لبه‌های شرقی البرز قرار گرفته، به دلیل همین تنوع زیستی به شدت متنوعش جنگل «سلطنتی» هم می‌گویند؛ جنگل سلطنتی از انواع تونالیته رنگ که حالا دیگر نه تنها در خاورمیانه که در دنیا هم بی‌نظیر است. این تنوع رنگ- از قرمز آتشی گرفته تا زرد ملایم- برگ‌های پاییزی را فقط می‌توانید در جنگل ابر ببینید؛ جنگلی پر از تپه‌های شیبدار پوشیده از درخت که باعث می‌شود چندان پیاده‌روی آسانی هم نداشته باشید. اما بهترین قسمت جنگل برای یک برنامه یکروزه همین قسمت جنوبی است که تپه‌هایش هم پوشش گیاهی تنکی دارند. از روی همین تپه‌ها می‌توانیم «قلعه ماران» دوره عیلامی‌ها را ببینیم که روی نوک کوه ساخته شده.

بعد از عبور از تپه‌های ریز و درشت به رودخانه‌ای درست وسط جنگل می‌رسیم. امتداد رودخانه در انتهای یکی از دره‌ها به آبشاری به نام «شرشر» ختم می‌شود؛ آبشاری که به قول یکی از بچه‌ها اگر یکی دو ماه دیگر گذرمان به این طرف‌ها بیفتد، یخ‌ زده و پر است از قندیل‌های یخی که جان می‌دهد برای عکاسی. اما چون مسیر رسیدن به آبشار چندان راحت نیست و وقت چندانی هم برایمان نمانده، آبشار شرشر را می‌گذاریم برای یک وقت دیگر و به طرف چشمه «ترش» می‌رویم. برخلاف مسیرهای کوهستانی، راه پاکوب در این جنگل خیلی کم است و نمی‌خواهیم گرفتار تاریکی جنگل بشویم.

تصمیم می‌گیریم نیم‌ساعتی پای یکی از درخت‌ها بنشینیم و استراحتی کنیم اما هیچ صدایی بدتر از صدای اره‌برقی در جنگل آزاردهنده نیست. حالا سکوت مطلق جنگل مدام به وسیله غرش کامیون‌ها یا صدای تیز اره‌برقی شکسته می‌شود. ما هم عطای سکوت را به لقایش می‌بخشیم و بار و بندیلمان را جمع می‌کنیم و به طرف روستا سرازیر می‌شویم.

بوی رب، عطر کاهگل

تک و توک درخت‌های زردآلو و آلبالو، ‌رنگ زرد کمرنگ درخت‌های سپیدار روستا را حسابی متنوع کرده است. رنگ نارنجی برگ درخت‌های زردآلو و قرمز آتشی آلبالو بین خانه‌های کاهگلی روستا خودنمایی می‌کنند. حول و حوش غروب است که به روستا می‌رسیم. حالا به غیر از پیرمردها، جوان‌های تازه از شهر برگشته را هم می‌شود سر گذر یا دم در بقالی روستا دید. بچه‌ها که تصمیم می‌گیرند به جای قطار با ماشین به تهران برگردیم، خیالمان راحت می‌شود تا یک گشت درست و حسابی در روستا بزنیم.

محمد ۲۷ساله است و صاحب تنها بقالی روستا. در دانشگاه شاهرود درس خوانده اما چندان دل و دماغ شهر را ندارد؛ به خاطر همین هم به روستا برگشته، ازدواج کرده و یک کار و کاسبی جمع و جوری برای خودش دست و پا کرده است. محمد جزو معدود جوان‌های ده است که توانسته کاری برای خودش جور کند. می‌گوید: «به خاطر سرمای هوا کشاورزی در این منطقه چندان دوام ندارد. معمولا سرما خیلی زود شروع می‌شود و نمی‌شود روی زمین کشاورزی کرد». این طور که محمد می‌گوید این سرما از اول مانع کشاورزی در منطقه بوده و پدرانشان هم یا چوپانی می‌کردند یا به شاهرود و دامغان می‌رفتند و سر زمین‌های دیگران کار می‌کردند. دیگ بزرگ روی اجاق را می‌شود از سر کوچه دید. اجاق را روی بالکن علم کرده‌اند و معلوم نیست چی داخلش می‌جوشد که این بوی تند و تیز را راه انداخته است.

به کلون در چهارطاق باز چند ضربه می‌زنیم و داخل می‌شویم. دختر چادر دور کمرش را به سرش می‌کشد و خوشامد می‌گوید. پای دیگ که می‌ایستم می‌گوید رب آلوست و بعد تعریف می‌کند از کجای جنگل می‌شود بوته‌های آلوی وحشی را پیدا کرد. مریم هم هم‌سن و سال پسر بقال است و مربی مهد روستا. پرده گلدار دم اتاق را بالا می‌زند و دعوتمان می‌کند به یک لیوان چای. تا کفش‌هایمان را دربیاوریم و بنشینیم، با سینی چای برمی‌گردد.

دیوار اتاق پر است از قاب عکس‌ها؛ عکس‌هایی که معلوم است در هر بار مشهد رفتن کنار عکاسی‌های دم حرم و جلوی پرده‌هایی از حرم امام گرفته شده. مریم به خاطر بوی رنگ عذرخواهی می‌کند و معلوم می‌شود اتاق را تازه با دخترخاله‌هایش رنگ زده‌اند. چایمان را که می‌خوریم، مریم دیگ رب را به امان خدا رها می‌کند تا ما را به خانه خاله‌اش ببرد. مریم در خانه را می‌زند و تا قبل از اینکه سر و کله کسی پیدا شود، خداحافظی می‌کند و می‌دود. بعد می‌فهمیم نشان کرده پسرخاله‌اش است. پسر هم یک سال پیش از روی ساختمان افتاده و زانویش آسیب دیده.

حالا هم مشغول دوا و درمان است و فعلا پولی باقی نمی‌ماند تا سر خانه و زندگی‌شان بروند. شهربانو این ماجرا را پای دار قالی جمع‌وجورش برایمان تعریف می‌کند؛ داری که همین یک ماه پیش تازه سرپا کردند تا بلکه کمک‌ خرج خانه شود.

خداحافظی با ابرها

از خانه پسرخاله که بیرون می‌آییم، چشممان به تک‌درخت عجیب‌وغریب روی تپه انتهای روستا می‌افتد. سربالایی تپه را که بالا می‌رویم معلوم می‌شود درخت یکی از همان اورس‌های چندین و چند ساله است که جانی برایش نمانده و بیشتر چوب خشک است؛ اما بافت چوبی عجیب و پیچیده درخت هنوز هم که هنوز است آن را بر بلندی روستا سرپا نگه داشته است. چند ساعتی از غروب خورشید می‌گذرد که با روستای ابر و اهالی‌اش خداحافظی می‌کنیم و به طرف شاهرود راه می‌افتیم. آسمان پرستاره کویر هم راه شبانه‌مان در راه برگشت به تهران است.

آسمانی پر از نگین نقره‌ای که دوست داریم آنها را هم بچینیم و بگذاریم کنار آسمان ابری روزهای دلتنگی‌مان تا دلخوشی‌ای باشد برای روزهای سراسر از ملال زندگی در شهر بی‌دروپیکر و دودگرفته‌ای مثل تهران. آن وقت شاید حتی خاطره این پیاده‌روی در جنگلی بین زمین و آسمان راه نجاتی باشد برای فرار از شب‌های بلند و سرد زمستان که خیلی زود دچار «تکرار» می‌شود.

منبع:همشهری

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *